نفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــانفس مامان و بابا، رضــــــــــــــــا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

رضا جونی و من و بابایی

دلنوشته ای به عزیز دلم

سلام دردونه مامان، امشب مثل خیلی شبهای دیگه بی خوابی اومده سراغم. تقریبا 20 دقیقه دیگه دهمین روز از مرداد سال نود تموم میشه و ما وارد ماه رمضون می شیم. تو و بابایی توی سالن خوابیدید و من پاورچین، پاورچین خودم رو به اتاق خواب رسوندم تا برای مونس تنهایی هام بنویسم. نمی دونم وقتی اینها رو می خونی چند سال برات تولد گرفتم؟ من وبابایی کنارت هستیم یا نه؟ اما برات دعا می کنم هر کجا هستی مایه افتخار و سربلندی ما باشی. مطمئن باش دعای خیر ما همیشه و در هر کاری همراهتِ. عزیزم، هر روز که می گذره، کنار ما بزرگ می شی و با حرفای قشنگت نور و زندگی رو به دنیای من وبابایی می یاری، این اوج نعمت برای یک پدر و مادر که ببینند دلبندشون کنارشون صحیح و سلامتِ. ...
11 مرداد 1390

رفتیم بابا امان

سلام      کوچولو  امروزیک شنبه 22/3/90  چند روزی که به وبلاگت سر نزدم اخه اتفاق خاصی نیفتاده بود فقط اینکه هفته قبل مشهد بودیم و تو حسابی حال کردی و با بچه ها بازی کردی و آخرهفته هم محمد جون و خاله زهره اومدن اینجا و تو طبق روال احول محمد رو حسابی پرسیدی. جمعه هفته قبل هم با خاله زهره و محمد جون و بابایی محمد جونی رفتیم بابا امان با کمال تعجب تو پسر ماهی بودی و به                                       &...
8 مرداد 1390

دایی هاشم میان اینجا

سلام عزیزم، اوضاع احوال چطوره؟ الان که دارم مینویسم تو توی بغلم نشستی و یک صندلی دیگه هم کنارم گذاشتم تو داری به قول خودت "ققاشی" می کشی نقاشی هایی که حتما جایزه تندیس طلایی هنرهای تجسمی پست مدرن رو می گیره. وای خدا هنوز نقاشی نکشیده می گی "نمی خوام ققاشی بکشم و اومدی پشت سر من و هی داری حلم می دی جلو.   امروز از صبح هر کار کردم وسایلت رو جمع و جور کنی که مهمان داریم زیر بار حرف زور من نرفتی که نرفتی کاش قضیه به همین جا ختم میشد اما تو خونه رو بهم ریخته تر خم کردی. امروز ، فردا دایی هاشم می یان اینجا (قدمشون روی چشم) تمیز کاری خونه هم بخاطر مهمانهای عزیز توی راه. دیروز تو رو برای اولین بار با اتوبوس (جلو...
8 مرداد 1390

عمو جون مهدی و زن عمو جون فاطمه رفتند سر خونه زندگیشون

سلام خوشگل مامانی، ببخش که این مدت نتونستم به وبلاگت سر بزنم .  امروز سومین روز مرداد ماه و هفته دیگه مثل امروز باید روزه بگیریم و ماه مبارک شروع میشه. حال احوال تو هم خوبه، البته این روزا خیلی شر و بلا شدی کنترلت واقعا غیر ممکنه و هر کاری توی مشهد یاد می گیری و هر کاری که تلویزیون یادت می ده با چاشنی خودت ارائه می دی. کارهای عجیب و غریبت فراونه حتی حرفای عجیب هم می زنی که من و بابایی از حرفات شاخ در میاریم.مثلا چند شب پیش من رضا شده بودم و تو مامانی و قتی بهت می گفتم مامانی، دقیقا مثل خودم می گفتی " جان "،اون شب با بابایی حسابی از دستت کیف کردیم آخرش هم که بهت گفتم آب می خوام " گفتی بگو بابایی بیاره ". با...
8 مرداد 1390

ی مامان حواس پرت

توکل یعنی بدانی که مخلوق نه زیانی می زند و نه سودی می رساند، نه چیزی میدهد و نه از چیزی جلوگیری می کند؛ و چشم امید برکندن از خلق. و هرگاه بنده چنین شد، دیگر برای احدی جز خداوند کار نمی کند و امید و بیمش از کسی جز او نیست و چشم طمع به هیچکس جز خدا ندارد! این است حقیقت توکل. "جبرئیل در پاسخ به سوال پیامبر(ص) درباره توکل"   سلام شیرینم امروز و دیشب لحظه های خوبی برای من نبودن و من دایما توی دلشوره و اضطراب بودم چونکه اتفاق نا خوشایندی که دلیلش حواس پرت من از تو بود افتاد البته صد هزار بار باید خدا رو شکر کنم که سلامتی تو رو ازمون نگرفت . قضیه از این قرار بود که دیروز با دایی هاشم و زندایی و رایحه رفتیم باغ آقای سا...
8 مرداد 1390

خدا جونم ممنونتم

سلام، سلام قند و عسل مامانی . حال و احوالت خوبه؟ انشاالله که همیشه خوب سرحال باشی . من و بابایی باید از خدا هززززززززززااااااااااااررررررررررر هزار بار ممنون باشیم که فرشته قشنگ و سالمی(البته شیطون) مثل رضا جونی بهمون داد. انشاالله همیشه همین جور صحیح و سالم  باشی و با شیرین زبونی هات زندگی ما رو که با وجود تو رنگ بهار داره رو شیرین تر کنی. عزیزم تو باارزشترین موهبتی بودی بعد از بابایی که خدای مهربون به من داد. سلامتی و شادی شما دو موهبت بزرگ،  معجزه ایه که خدا توی زندگی من جاری کرده امیدوارم این رو هیچ وقت ازم نگیره. (پسرم تو هم از خدا بخواه  )      الان که دارم می نویسم تو توی ...
6 مرداد 1390